کد خبر: ۱۰۳۷۴
۰۵ مهر ۱۴۰۳ - ۰۶:۰۰

چهارده سال خدمت سرتیپ جانباز، حسین عرب در مرز

امیر سرتیپ حسین عرب سال‌ها بعد از آتش‌بس و تا بازنشستگی در مناطق عملیاتی و مرز‌های غرب و جنوب خدمت کرده؛ دوبار در جبهه مجروح شده و جانباز ۲۵ درصد است.

سال‌۵۶ که وارد ارتش شد، جوانی هجده‌ساله بود. در سال ۵۸ و نیمه اول سال۵۹، درحالی‌که او سال سوم تحصیل در دانشگاه افسری امام‌علی (ع) را سپری می‌کرد، رژیم بعثی عراق در مجموع بیش از ۶۴۶ مورد تجاوز مرزی به خاک ایران داشت که نشانه‌هایی برای وقوع جنگ بودند.

در ۳۱شهریور سال۵۹ که رژیم بعثی عراق تجاوز سراسری خود از زمین و هوا و دریا را شروع کرد، امیرحسین عرب به‌عنوان عضوی از کارکنان ارتش جمهوری اسلامی ایران وارد میدان دفاع از دین و وطن شد و به گفته خودش توفیق یافت که نه‌تنها در مدت هشت‌سال جنگ تحمیلی، بلکه حتی سال‌ها بعد از آتش‌بس و تا بازنشستگی در مناطق عملیاتی و مرز‌های غرب و جنوب خدمت کند.

او در مشاغل فرماندهی از رده دسته، گروهان، گردان، تیپ، لشکر و قرارگاه منطقه‌ای خدمت کرده است و خاطرات بسیاری از روز‌های جنگ دارد، از اولین صدای توپی که شنیده و اولین مجروحان و شهدایی که با آن مواجه شده. روز‌هایی بوده که با هم‌رزمانش پشت مواضع دشمن گیر افتاده و طی سه روز محاصره دسترسی به غذا نداشته است.

یک بار موقع اعزام به مرخصی، به هواپیمایی که رزمندگان را از جبهه به موطن حمل می‌کرده، نرسیده. از قضا آن هواپیما سقوط می‌کند و تقدیر برای او بر تداوم خدمتگزاری رقم می‌خورد. این فرمانده دوران جنگ که اکنون شهروند محله رحمانیه است، دوبار در جبهه مجروح شده و جانباز ۲۵ درصد است.


اعلام جنگ وسط تماشای فیلم

خودش را سربازی از خیل سربازان وطن معرفی می‌کند. او زاده زابل، پایتخت اساطیری ایران، است و تا دبیرستان را در آنجا گذرانده است. امیرحسین عرب سال‌۵۶ به استخدام ارتش درآمده است که از آن، این‌گونه یاد می‌کند: آن موقع نظامی‌ها جایگاه برجسته‌ای در جامعه داشتند. بماند که نظامیگری در خون ما‌ست.

عشق به ارزش‌ها، مردم و میهن است که باعث می‌شود یک نظامی بدون چشمداشت مادی، در این راه قدم بگذارد

اجدادم از قدیم نظامی بوده‌اند. آخرینشان، پدربزرگم، مرحوم میرا... نظر عرب، فرمانده پادگان بیرجند، بوده و جانش را در این راه و در برخورد با اشرار متجاوز مرزی از دست داده است.

این امیر ارتش که سابقه ۱۷۷‌ماه خدمت عملیاتی مستمر در مناطق غرب و جنوب کشور را دارد، روز‌های جنگ را لحظه‌به‌لحظه در خاطر دارد. وقتی از آنها صحبت می‌کند، می‌توان با گفته‌هایش صحنه‌های جنگ را در ذهن به تصویر کشید.

او با اشاره به روز ۳۱‌شهریور سال ۵۹ که جنگ به‌طور رسمی شروع شد، می‌گوید: ساعت ۱۲:۳۰ این روز در فرودگاه مهرآباد به زمین نشستیم و ساعت‌۱۴ عراق آنجا را بمباران کرد. با هم‌دوره‌ای‌هایم در یکی از سینما‌های تهران مشغول تماشای فیلم بودیم که ناگهان فیلم قطع شد و اولین اطلاعیه ستاد مشترک ارتش در سالن سینما خوانده شد. طی آن به ما نظامی‌ها گفتند هر‌چه سریع‌تر به پادگان‌ها برویم.

هم‎زمان از مردم خواسته شد برای رساندن هرچه زودتر ما به پادگان‌ها همکاری کنند. همین که آمدیم کنار خیابان، یک ماشین بنز جلویمان توقف کرد. از لباس‌هایمان فهمیده بود نظامی هستیم و می‌خواهیم به پادگان برویم. با او به دانشکده افسری رفتیم و فردای آن روز شهید‌نامجو و همکارانش، ما را سازمان‌دهی و به اسلحه مجهز کردند.

او و دیگر دانشجویان هم‌دوره اش سپس با هواپیما به پادگان اهواز منتقل می‌شوند. هواپیما‌های عراقی قصد حمله به ستون هوایی و هواپیمای آنها را داشته‌اند، اما با مداخله جنگنده‌های اسکورت در‌نهایت به سلامت فرود می‌آیند.

روز‌های سخت ۸ سال جنگ تحمیلی به روایت امیر سرتیپ حسین عرب


گود‌کردن زمین برای سنگر‌گرفتن

او دوم مهر سال‌۵۹ اولین انفجارات توپ را در پادگان لشکر۹۲زرهی اهواز تجربه می‌کند؛ دشمن پیشروی کرده و در ناحیه دب حردان به هفده‌کیلومتری اهواز رسیده بود. از محور دیگر، سوسنگرد و حمیدیه را گرفته بودند. در مواضعی در مسیر خرمشهر سوسنگرد در جنوب غرب اهواز، همراه نیرو‌های مردمی آماده دفاع از شهر بودند که ستونی زرهی از لشکر۷۷ خراسان، به قصد انهدام دشمن از مواضع آنهاعبور می‌کند.

او ادامه می‌دهد: این نیروها، هماهنگ با دیگر نیرو‌ها و رها‌کردن آب رودخانه کرخه، دشمن را با سیلی از آب مواجه کردند و به این ترتیب توانستند سوسنگرد را پس بگیرند و بیش از صد تانک و تجهیزات نظامی منهدم کنند یا به غنیمت بردارند.

در زمان محاصره آبادان، او و دیگر هم‌رزمانش با اتوبوس راهی این شهر می‌شوند تا شاهد روز‌های تبدیل خرمشهر به خونین‌‎شهر باشند.

این امیر ارتش تعریف می‌کند: با دست خالی مقاومت کردیم. در خرمشهر جنگی نابرابر جریان داشت. ما یک تفنگ ژ ۳ داشتیم و درمقابل هر گلوله‌ای که می‌زدیم، دشمن ده‌ها توپ و گلوله به‌سمت ما روانه می‌کرد. آنها نفوذی و دید‌بان داشتند. آتش انبوه روی مواضع ما می‌ریختند.

او می‌گوید: آن موقع هنوز بلد نبودیم مواضع و سنگر‌های محکم بسازیم. زمین را گود و سنگر انفرادی حفر می‌کردیم ولی این سنگر‌ها اصلا برای جنگ فرسایشی و طولانی‌مدت جواب‌گو نبود. در یکی از روز‌ها که در حاشیه رودخانه بهمن‌شیر آبادان در منطقه ایستگاه۱۲ در مواضع پدافندی مستقر بودیم، دشمن با آتش انبوه و مداوم، مواضع ما را زیر آتش گرفته بود.

صدای انفجار‌ها و حجم آتش آن‌قدر زیاد بود که بعضی رزمنده‌ها از ترس احتمال برخورد گلوله بعدی، از مواضع بیرون می‌آمدند. چندنفر همین‌جا زخمی و شهید شدند. یک نفر از سنگر بیرون آمده و سر و گردنش دراثر اصابت ترکش جدا شده بود.

یک نفر هم ترکش روی شکمش خورده و تمام دل و روده‌اش بیرون ریخته بود. من جوان بودم و دیدن این صحنه‌ها برایم سخت و ناراحت‌کننده بود. نمی‌توانستم به آنها نزدیک شوم. یکی از هم‌دوره‌ای‌هایم به نام نادر خدامرادی که از ما جا‌افتاده‌تر بود، آمد روی جنازه این شهدا پتو انداخت تا توانستیم آنها را جابه‌جا کنیم.


مجبور به عقب‌نشینی شدیم

او ادامه می‌دهد: در آخرین روز‌های قبل از سقوط خرمشهر، درگیری‌ها کوچه‌به‌کوچه بود. ناگهان می‌دیدی پشت سرت صدای نیرو‌های دشمن می‌آید که دارند عربی حرف می‌زنند. آنجا هم‌رزمم یک خمپاره‌انداز دشمن را دید. آرپی‌جی را آماده کرد که به‌سمتش شلیک کند، اما تک‌تیرانداز دشمن، زودتر یک گلوله به پیشانی‌اش زد و کنارم بر زمین افتاد.

گلوله آرپی‌جی را من شلیک کردم. نماهنگ ابتدای اخبار سراسری تلویزیون را که می‌بینم، این صحنه برایم تداعی می‌شود. با همه این مقاومت‌ها مجبور به عقب‌نشینی شدیم و خرمشهر اشغال شد. چند‌بار رفتیم پیکر آن شهید را بیاوریم، اما موفق نشدیم و جلو چشممان سگ‌های ولگرد را دور جنازه دیدیم.

آرپی‌جی را آماده کرد که به‌سمتش شلیک کند، اما تک‌تیرانداز دشمن، زودتر یک گلوله به پیشانی‌اش زد 

یادآوری این خاطرات او را منقلب کرده، به‌طوری‌که گونه‌هایش سرخ شده است. آهی بلند می‌کشد. چشمش را به گل‌های قالی می‌دوزد و اشک در چشمانش حلقه می‌زند. بعد از چند ثانیه سکوت سرش را برمی‌گرداند و با آهی دیگر می‌گوید: امیدوارم دیگر هیچ‌وقت آن روز‌ها تکرار نشود.

این تیمسار در ادامه خاطراتش به زمانی‌که فرمانده گروهان بوده است، اشاره می‌کند و می‌گوید: فرمانده ما به من اعلام کرده بود گروهانم را به فکه ببرم. در‌حال رفتن به آنجا بودیم که سر راه، یک خودرو جیپ به ما چراغ داد و خواست بایستیم.

سرنشین آن ماشین، نامه‌ای را از رئیس رکن‌۳ لشکر‌۱۶ به من نشان داد و خواست به عقب برگردیم. اما فرماندهی لشکر ۱۶ مستقیم نباید به من که در رده گروهان بودم، دستور می‌داد. گفتم شما باید این را به فرمانده ما ابلاغ کنید تا او به من دستور دهد، ولی او گفت «الان شرایط اضطراری است. زمان نداریم و من نمی‌توانم فرمانده‌ات را پیدا کنم.»

حسین‌آقا ادامه می‌دهد: آن موقع من یک فرمانده جوان بودم و فردی که مقابلم قرار داشت، یک افسر ستاد جاافتاده و باتجربه بود. ریسک نکردم و برگشتیم در مواضع قبلی خود مستقر شدیم. همان شب دشمن مواضع ما را با آتش سنگین به توپ بست و من خدا را شکر کردم که آنجا حضور داشتیم و توانستیم دفاع کنیم.

 

روز‌های سخت ۸ سال جنگ تحمیلی به روایت امیر سرتیپ حسین عرب


جا‌ماندن از هواپیمایی که سقوط کرد

در‌بین یادگاری‌های این ارتشی، کتابی با عنوان «المنهاج السقافی المرکزی» وجود دارد که درباره‌اش این‌طور تعریف می‌کند: در عملیاتی پدافندی در منطقه ابوغریب، دشمن چهار تانک را جا گذاشت و فرار کرد، اما بعد در مواضع یکی از یگان‌های ژاندارمری که سمت راست ما بود، موفق به رخنه شد که ما به‌عنوان یگان زرهی حمله کردیم و توانستیم تعدادی نفربر زرهی به غنیمت برداریم. این کتاب داخل نفربر فرمانده گروهان دشمن بود و من آن را به یادگار نگه داشتم.

او در ادامه خاطراتش از زمانی که فرمانده گردان ۲۳۱تانک لشکر کرمانشاه بوده است و اسلام‌آباد غرب سقوط می‌کند، می‌گوید؛ «من و یکی از هم‌رزمانم سرنشین تانکی بودیم که آتش گرفته بود. از تانک که پیاده شدیم، یک هلیکوپتر عراقی موشکی را به سمت ما شلیک کرد. خدا را شکر جان سالم به در بردیم، اما نتوانستیم خودمان را به نیرو‌های خودی برسانیم. سه روز آنجا بودیم و دسترسی به نیرو‌های خودی نداشتیم.

بعد‌از سه‌روز راهپیمایی خودمان را به یک آبادی در مسیر پادگان سرپل‌ذهاب رساندیم. سه روز غذا نخورده بودیم. آنجا دو تا مرغ سرگردان بود. یکی از هم‌رزم‌ها آنها را گرفت، پوست کند و کباب کرد. شاید باور نکنید، اما با خوردن اولین لقمه در کمتر از سی‌ثانیه، انرژی آن را که وارد بدنم شد، حس می‌کردم. 

سه روز طول می‌کشد تا آنها می‌توانند خودشان را به نیرو‌های خودی برسانند. در‌این‌بین نیرو‌هایی که موقع شلیک موشک، شاهد ماجرا بوده‌اند، گمان کرده بودند او شهید یا اسیر شده است. این خبر به گوش خانواده‌اش می‌رسد و همه این دو هفته را با اشک و نذر و نیاز طی می‌کنند تا اینکه درنهایت او موفق می‌شود با آنها تماس بگیرد و بگوید زنده است.

او در خاطراتش به بازماندن از هواپیمایی که سقوط کرده است، اشاره می‌کند و می‌گوید: آن موقع رزمنده‌ها با هواپیمای سی ۱۳۰ رفت‌وآمد می‌کردند. هفته‌ای یک بار پرواز داشت. به خانواده گفته بودم این هفته با هواپیمای سی ۱۳۰ برمی‌گردم. ولی فرمانده با مرخصی‌ام موافقت نکرد. از قضا من ماندم و روز بعد با اتوبوس راهی شدم. بعد فهمیدم آن هواپیما سقوط کرده است و در این مدت خانواده‌ام با این تصور که من در آن هواپیما بوده یا نبوده‌ام، حسابی نگران شده بودند.

امیر عرب درباره همسرش، مهناز روستایی، می‌گوید: همسران ارتشی‌ها واقعا مظلوم‌اند. کمتر‌کسی از آنها یاد می‌کند و قدردانشان است، اما من هرچه دارم از همسرم می‌دانم. اگر بچه‌هایم الان تحصیل‌کرده و موفق هستند، نتیجه زحمات همسرم است که در نبودم برایشان پدری و مادری کرده است.

ادامه تحصیل برای دکترا، پس از بازنشستگی!

او درحالی‌که خودش را کاپیتان خانواده معرفی می‌کند، ادامه می‌دهد: من در زمان جنگ مدام در جبهه بودم. بعدش هم در مرز خدمت می‌کردم. حتی همان اندک زمان‌هایی که در خانه بودم به خاطر مسئولیت فرماندهی، مدام با تلفن کار‌ها را پیگیری می‌کردم. همسرم سختی‌های بسیاری را تحمل کرد.

اول که عقد کردیم، رفتم و سه‌ماه بعد برگشتم. وقتی بیست‌وچهارساله بود، چهار‌فرزند داشتیم. در خانه سازمانی، بدون وسیله، در شهر‌های غربت، روز‌های سختی را گذراند. اما اکنون خدا را شکر دو فرزندمان درجه دکتری و دو‌نفرشان نیز کارشناسی‌ارشد از دانشگاه‌های معتبر دارند.

حسین عرب سال‌۸۶ با درجه سرتیپی بازنشسته شده است، اما برخلاف آنهایی که در بازنشستگی خانه‌نشین می‌شوند، تصمیم به ادامه تحصیل گرفته و برای گرفتن مدرک دکترای رشته جغرافیای سیاسی، راهی دانشگاه‌های تهران شده است. پس از فارغ‌التحصیلی، مدتی را هم در دانشگاه‌ها تدریس کرده است.

سال‌۹۳ که دخترش برای ادامه تحصیل در رشته پزشکی زاهدان قبول شد، اسباب و اثاثیه را جمع کردند و خانوادگی به زاهدان رفتند. در همین زمان‌ها دو کتاب تخصصی تألیف کرده و بیش‌از ۱۰‌مقاله در مجلات علمی‌پژوهشی به چاپ رسانده است. بنیاد حفظ آثار نیز کتابی با نام «سربازی از سیستان» را درباره زندگی‌نامه و خاطرات او از دوران جنگ تحمیلی به قلم سرهنگ زرگر منتشر کرده است.

او تنها دل‌خوشی یک نظامی را احترام مردم می‌داند و می‌گوید: هیچ پولی ارزش اینکه انسان جانش را فدا کند، ندارد. عشق به ارزش‌ها، مردم و میهن است که باعث می‌شود یک نظامی بدون چشمداشت مادی، در این راه قدم بگذارد.

برای همین است که من همیشه می‌گویم استخدام در ارتش و نیرو‌های مسلح با هیچ معیار عقلی توجیه‌شدنی نیست و فقط عشق است که فردی را به این وادی هدایت می‌کند. در‌مقابل این عشق و از‌خودگذشتگی، تنها دل‌خوشی یک نظامی، احترام و قدردانی مردم است. این مردم بودند که در زمان جنگ پشتیبان و یار و یاور ما بودند و بعد از آن، با لطفشان ما را مدیون خود کردند.


* این گزارش پنج‌شنبه ۵ مهرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۶۵ شهرآرامحله منطقه ۱۱ و ۱۲ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44